مداد رنگی

مداد رنگی ات را بردار

برای کودکی فقیر

سکه ای بکش طلایی

برای نگاه خاموش و منتظر

جوانمردی نقاشی کن با سلاح راستی .

مداد رنگیت را بردار

و برای پنجره ابری من

دست هایی بکش آفتابی

در سرزمینی که باران را سرابی

می پندارند

تو قطراتی نقاشی کن همان

مروارید

مداد رنگیت را بردار

و آسمان را در پناه  ذو رنگ نقاشی کن

مداد رنگیت را بردار ...

 

به همه بچه ها و آدم بزرگها

سلام

چند وقت پیش یکی از دوستان خوبم این مطلب رو برای من فرستاد و به من این اجازه رو داد تا توی وب لاگم بذارم . واقعا قلم زیباش باعث یه رنگ وآب دیگه ای شده .... باور نمی کنید بخونید ...

از همین جا تقدیم به همه بچه های مثل خودم و همه آدم بزرگها ....که یه روزی بچه بودن شاید یادشون رفته .

 

آدم بزرگا اينجوريند ديگه، بچه ها بايد نسبت به آدم بزگها گذشت داشته باشند.

 

سلام.

دو يا سه ماه پيش بود كه يكي از بچه هاي گروه به من پيشنهاد داد وگفت كه : مهيار، بريم خانه سالمندان.

اول يكم فكر كردم، از پيشنهادش خيلي خوشم اومد گفتم عاليه بيا به بقيه هم بگيم. وقتي به همه بچه ها گفتيم اونا هم استقبال كردند اينجوري شد كه تصميم گرفتيم دوتايي بريم دنبال داستان رو بگيريم و حتما بريم خانه سالمندان.

 

بهتر بود اول درمورد اين گروه يكم توضيح بدم. ما يك گروه داريم متشكل از بچه هاي دوست داشتني. اين گروه يك گروه تفريحي هست كه ميريم كوه و دشت و دمن.

تو اين گروه همه بچه هستند جز يه نفر كه تبديل به يك آدم بزرگ شده و متاسفانه اون شخص، كسي نيست جز من!!!

آخه حتما مي دونيد كه آدما دو دسته هستند، بچه ها و آدم بزرگا كه هميشه

 بخت با بچه هاست و خدا هواشون رو داره و آدم بزرگا هم كه همش سرشون به كتاب حساب و عدد و رقم هستش و هر چيزي رو بايد دو بار يا بيشتر براشون توضيح داد. خب آدم بزرگا هم ايطوريند ديگه بچه ها بايد نسبت به آدم بزرگا گذشت داشته باشند.

من هم يه روز فكر ميكردم هنوز بچم ولي بعد از خوندن كتاب شازده كوچولو فهميدم اي دل غافل من خيلي وقته رفتم قاطي آدم بزرگا!!! شما هم اگه اين كتاب رو  نخنوديد بريد حتما بخونيد.

خب از اصل موضوع دور نشم. رفتيم يه خانه سالمندان رو پيدا كرديم و قرار شد بريم اونجا. كلي عقب جلو كرديم تا اخر بعد از كلي بالا و پايين كه چيكار كنيم و چيكار نكنيم بالاخره رفتيم اونجا. قبلش من رفتم شيريني خريدمو يه جا قرار گزاشتيم.  ساعت سه  بعد از ظهر شدو يكي يكي بچه ها هركي از يه طرف سروكلشون پيدا شد. سه عزيز ديگه هم اونروز به ما پيوستند . زياد نميشناسم اين سه نفر رو ولي فكر كنم اينا هم جزء بچه ها باشند.

 تا وارد شديم اولين كسي رو كه ديديم يك زن بود كه غبار زمان بدجوري رو صورت و سرش نشسته بود. مي گفت عيد منه امروز كه شما اومديد اينحا. بد رو كرد به من گفت آيلار، نميدونم يه همچين چيزي . آخه من تركي نميدونم< خيلي دلم ميخواد ياد بگيرم ولي نشد. دوستم گفت يعني بيا برقص. منم خنديدم. بغلش كردم. من همونجا موندم پيش اون خانم، زمانه خيلي شكسته كرده بودش ولي خب شكر خدا سر حال بود. بچه ها رفتند پيش بقيه ولي من نرفتم. چون اونا حالشون زياد خوب نبود يكي از بچه ها رفته بود يه گوشه گريه ميكرد. ولي من خودم رو پشت همون خانم كه به من گفت بيا برقصيم قايم كرده بودم. گفتم كه من آدم بزرگم برا همين دوست ندارم كه ناراحت بشم. آخه آدم بزرگا فقط به فكر خودشونند. آدم بزرگا اينجوريند ديگه بچه ها بايد نسبت به آدم بزرگا گذشت داشته باشند.

 رفتيم طبقه بالا اونجا خانمي بود كه با تك تك ما دعوا ميكرد. بنده خدا فكر كرده بود كه ما بچه هاشيم دعوا ميكرد ما رو كه چرا نميايد به ما سر بزنيد. احتمالا بچه هاي اون خانم هم جز آدم بزرگا بودند.

 اونجا هم من رفتم از اطاق بيرون خودم رو قايم كردم و بچه ها رفته بودند بالا سر تك تك ساكنين آنجا و دلجويي مي كردند. ديگه حتما بايد بدونيد كه من چرا غايم شده بودم.

 بعد رفتيم طبقه آقايون، شكر خدا اهالي اين طبقه خيلي سر حال بودند اين شد كه من سرم رو بالا گرفتم و رفتم جلو. چون اينجا ديگه كار آسون تر بود و من هم ديگه مثل بقيه مي رفتم با عزيزان اون طبقه صحبت مي كردم. و از غرور به خودم باد مي كردم. آدم بزرگا اينجورين ديگه بچه ها بايد نسبت به آدم بزرگا گذشت داشته باشند.

يه كشتي گير هم اونجا بود كلي برام از افتخار آفريني هاش تعريف كرد اما الان تنها دارايش به كمد كوچك بود كه لباس هاش رو مي زاشت توش. يه آقا هم بود كه صحيح و سالم بود ولي از بي جايي اومده بود اونجا.

يه مرد كه اونم بدجوري غبار زمان رو سر و صورتش نشسته بود از من پرسيد تو تلفون داري. من گفتم بله. گفت اين شمار رو براي من بگير شماره پسرمه بعد يه دفترچه داد به من و ...

وقتي با پسرش حرف مي زد اشك تو چشمش جمع شده بود كه چرا نميايد به من سر بزنيد حداقل به من زنگ بزنيد. حتما مي تونيد حدس بزنيد كه بچه هاي اين آقا هم جزء آدم بزرگا بودن آخه پسره به باباش مي گفت: بابا من كار دارم الان هم سر جلسه هستم بعدا زنگ مي زنم !!!

يه معلم بازنشسته هم اونجا بود خيلي ها بودند نميتونم همش رو تعريف كنم نه اينكه منم دست به قلمم خوب نيست مي ترسم خوابتون ببره.

ببخشيد كه از طبقه هاي خانم ها چيز زيادي نگفتم آخه من اون موقع قايم شده بودم يادتونه كه؟

 بيشتر از اين حوصلتون رو سر نميبرم. مي دونم كه خيلي بدنوشتم آخه من بلد نيستم كه داستان بنويسم يا خاطره بگم تا الان اينكار رو نكرده بودم.

من وقت اينكارا رو ندارم گرفتار هزار مسئله مهم تر از اينم . مي دونيد كه آدم بزرگا اينجورين ديگه اينا هم كه نوشتم فقط از رو كتاب شازده كوچولو نوشتم.

 

اگه خيلي از كلمه (( من )) استفاده كردم بازم بايد ببخشيد چون من آدم بزرگيم و كلمه اي با ارزش تر از(( من )) براي آدم بزرگا وجود نداره.

آدم بزرگا اينجورين ديگه بچه ها بايد نسبت به آدم بزرگا گذشت داشته باشند.

 اگه تونستيد و وقتش و داشتيد حتما يه بار هم كه شده بريد خانه سالمندان. وقتي اونجاييد ناراحت ميشيد ولي اين ظاهر قضيه هستش. چون درونتون خيلي آروم ميشه. اينو باور كنيد. ضرر نميكنيد اگه يكبار بريد به خانه سالمندان و از ساكنين اونجا دلجويي كنيد.

به قول روباه چشم سر كوره فقط با چشم دل ميتونيد نهاد و گوهر رو ببينيد.

اميد وارم شما هيچ وقت وارد دنياي بد آدم بزرگا نشيد.

غلط ديكته اي هام رو هم ببخشيد خيلي تند تند نوشتم چون من گرفتار هزار كار مهم تر از اينم بايد اينو زود تر مينوشتم تا برم به كارهاي خيلي مهمي كه دارم برسم.

شاد و پيروز باشيد.